قسمت دوم داستان پسری که عشق را قبول نداشت
نوشته شده توسط : پسرک غریبه

قسمت دوم

زنگ آخر شد و من بی صبرانه منتظر اقای رضایی بودم

، سلام فرید ، سلام آقای رضایی اومدین؟ بله آقا فرید ؛ بریم؟ بریم آقای رضایی

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ، خب فرید جان بگو ببینم چی شده تو اینقد موضوع رو جدی گرفتی؟

راستش آقای رضایی من حرف شمارو تعیید می کنم و میدونم هیچ کس جز خودش خودش رو نمیتونه واقعی دوست داشته باشه ولی حرف شما توی کلاس درس یه مفهومی داشت که من نگرفتم اون مفهوم رو ، راستش نمیدونم منظور شما از حرفتون چی بود ...!!!

ببین فرید جان شما الان تو سنی هستی که احساساتت برات تصمیم می گیره اون حرف من برای این بود مراقب خودت باشی ، شما امسال رو که تموم کنی سال دیگه بعد کنکور و بعدم  وارد دانشگاه میشی و همه جور آدم داخل دانشگاه پیدا میشه این حرف رو گفتم تا خودت رو دامن گیر کسی نکنی و تنها به فکر آیندت باشی همین .

راستش با خودم رفتم تو فکر به خودم گفتم : آخه منکه عشق رو قبول ندارم پس چرا خودم رو ناراحت کنم و یا بخوام بهش فکر کنم . آقای رضایی راستش من به عشق اهمیتی نمیدم و میدونم جز دروغ چیزی توش نیست پس برای من مشکلی نباید باشه ؟

فرید عشق با یه نگاه تو دل آدم جا باز می کنه مراقب باش تا نگاهت رو کنترل کنی ،

آقای رضایی جوری باهام حرف میزد که انگاری خودش تجربه تلخی از عشق داره

خب دیگه بهتر بود بیشتر اذیتشون نکنم و از ماشین پیاده شم ، آقای رضایی خیلی از کمکتون ممنونم ببخشید که مزاحمتون شدم ، نه پسرم این چه حرفیه ، میخوای پیاده شی؟ خودم میرسونمت ها ، نه آقای رضایی میخوام کمی پیاده روی کنم و با خودم فکر کنم ،

باشه فرید جان برو در پناه خدا

از ماشین پیاده شدم و به سمت پارک حرکت کردم با خودم فکر می کردم آخه چه عشقی ؟ چه نگاهی ؟ چه دوست داشتنی...؟ وقتی هیچ عشقی وجود نداره چه آدم با یه نگاه عاشق بشه چه با هرچیز دیگه ای ، راستش من مونده بودم چیکار کنم ولی بازم مثل همیشه یه خنده زدم و گفتم عشق .... برو بابا اصلاً وجود نداره .

رفتم تو پارک نشستم و روی صندلی دراز کشیدم گفتم بزار کمی فکر کنم با خودم بعد به خونه بروم ، من همیشه مسیر خانه به مدرسه و مدرسه به خانه رو با تاکسی می رفتم و امروز که پیاده اومده بودم تونستم به پیرمرد کمک کنم و خودمم سر حال تر بودم ، با خودم گفتم بهتره پیاده بیام تا بیشتر اطرافم رو ببینم ، روی صندلی دراز کشیده بودم که یهویی دیدم یه لیوان آب روم چپه شد ...!!!! به نظر شما کی میتونست باشه ؟؟؟؟؟

بله مریم خانم از اینجا بود که وارد زندگی من شد ، چی ؟؟؟؟ چی میگین شماها ؟؟؟ عجب میخواین بیشتر از مریم بگم ، باشه

مریم یه دختری بود هم سن خودم مثل خودم خر خون البته این کلمه رو بچه ها بهم میگن ولی کمی شیطون بود خلاصه امروز روزی بود که من و مریم چشممون افتاد تو چشم هم حالا بیشتر آشنا میشید باهاش

از جام بلند شدم و دیدم به به چهارتا دختر دارن قاه قاه بهم می خندن نتونستم چیزی بگم اخه اونا چهارتا بودن من تنها اگه چیزی می گفتم چهارتا تیکه بارم می شد

بلند شدم و گفتم کی بهم آب ریخت؟ دیدم انگشتا رو به یه نفر هست، بهش گفتم : ببخشید خانم محترم شخصی بهتر از من برای شوخی کردن پیدا نکردی؟ برداشت گفت : ببخشید من خواستم کمی خندیده باشیم همین ، اگه ناراحت شدین بگین تا من عذر خواهی کنم

راستش مریم از این سه تای دیگه قشنگ تر بود ، چشماش کشیده و ناز بود ، لبای قنچه ای داشت ، صورتش استخوانی بود ، قدش متعادل و بدن نه زیاد چاق و نه زیاد لاغری داشت

وقتی تو چشمام نگاه می کرد فهمیدم دختر بدی نیست و این کارو برای خنده انجام داده بهش گفتم : من اسمم فریده میتونم اسم شما رو هم بدونم؟

جا خورد و چشماش چهارتا شد ، گفت : شما تا الان از دست من ناراحت بودین چی شد یه هو اسم پرسیدین؟ دوستش که اونجا واستاده بود برداشت گفت نکنه آقا فرید عاشق دوست ما شدی؟؟ منم گفتم : خیلی ببخشید ها شما میدونی عشق چیه؟ گفت : آره همه میدونن چیه

منم در جواب گفتم : احسن ولی من به عشق اعتقادی ندارم پس بهتره دیگه حرف عشق و این مزخرفات رو نزنین به من

مریم بهم گفت : فردا  همین ساعت اینجا می بینمت من باید برم دیرم میشه  منم بهش گفتم باشه فردا همین ساعت بدون این دوستات ، مریم بعد چندی گفت باشه و رفتن

منم مسیر خانه رو دنبال کردم و با خودم فکر کردم خب چرا درخواست فردا رو قبول کردم ؟ میتونستم بگم نه و خودم رو راحت کنم ، ولی باز با خودم گفتم نه بهتر که گفتم آره میخوام ببینم فردا چی میگه ، به خانه رسیدو در رو باز کردم و وارد خانه شدم .

ادامه داستان در مطالب بعدی

دوستان عزیز نظرات شما بهم کمک می کنه چجوری بهتر بنویسم

پس خواهش می کنم همه چیو رک بگین بهم  ممنون از شما دوستان عزیز

منتظر  قسمت بعدی باشین





:: بازدید از این مطلب : 575
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : جمعه 29 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/commenting/avatars/pesaretanha-458647.gif
سارا در تاریخ : 1391/1/3/4 - - گفته است :
عالی بودموفق باشی88

/commenting/avatars/avatar10.jpg
faeze در تاریخ : 1390/12/17/3 - - گفته است :
vaghan ghashang boood lezat bordam

/weblog/file/img/m.jpg
ساحل در تاریخ : 1390/11/25/2 - - گفته است :
عالی بود منم مثل تو اینوتجربه کردم فقط1سال ازدستش دادم خیلی جدایی برام سخته مواظب باش اخرش به جدایی نکشه که فراموش کردنش سخته

/weblog/file/img/m.jpg
زهرا در تاریخ : 1390/10/28/3 - - گفته است :
سلام قشنگ بود..عالی..من دوران دبیرستان یه همچین اتفاقی برام افتاده..اخرشم باجدایی تموم شد.حواست باشه پسرتنها

/weblog/file/img/m.jpg
زهرا در تاریخ : 1390/10/28/3 - - گفته است :
سلام قشنگ بود..عالی..من دوران دبیرستان یه همچین اتفاقی برام افتاده..اخرشم باجدایی تموم شد.حواست باشه پسرتنها

/weblog/file/img/m.jpg
هایده2 در تاریخ : 1390/4/17/5 - - گفته است :
سلام خیلی میخوام بدونم ادامه ی این داستان جی میشه چراقسمت های بعدی راهم نمیزارید

/weblog/file/img/m.jpg
rialtoo در تاریخ : 1389/12/17/2 - - گفته است :
mer30,,,kheily ghashang bud


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: